loading...
دانستنی ها
امیرحسین بازدید : 415 شنبه 09 دی 1391 نظرات (2)

گفتگو با خدا

این مطلب اولین بار در سال ۲۰۰۱ توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت . این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت ۴ روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسای توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند . این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد …

Interview with god

گفتگو با خدا

I dreamed I had an Interview with god

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .

So you would like to Interview me? “God asked.”

خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟

If you have the time “I said”

گفتم : اگر وقت داشته باشید .

God smiled

خدا لبخند زد

My time is eternity

وقت من ابدی است .

What questions do you have in mind for me?

چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟

surprises you most about humankind? What

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

Go answered ….

خدا پاسخ داد …

امیرحسین بازدید : 248 جمعه 08 دی 1391 نظرات (1)

بگذار عشق خاصیت تو باشد

 

از خدا پرسیدم : خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد ؟
خدا جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر  !
با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو . . .
ایمانت را نگه دار و ترس را به گوشه ای انداز !
شک هایت را باور نکن اما به باور هایت هیچ وقت شک نکن . . .
زندگی شگفت انگیز است ، فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید . . .
مهم این نیست گه قشنگ باشید ، قشنگ این است که مهم باشید ، حتی برای یک نفر . . .

امیرحسین بازدید : 242 جمعه 08 دی 1391 نظرات (0)

 تفاوت فرهنگی

در مهد کودک های ایران ۹ صندلی میذارن و به ۱۰ بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد ۹ بچه و ۸ صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه . بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن .

امیرحسین بازدید : 222 جمعه 08 دی 1391 نظرات (0)

 ثروتمند زندگی کنیم

وقتی که نوجوان بودم ، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم . جلوی ما یک خانواده پرجمعیت که به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند حضور داشتند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند و لباس هایی کهنه در عین حال تمیز پوشیده بودند . دو تا دو تا پشت پدر و مادرشان ، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند ، صحبت می کردند . مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد . وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند ، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : چند تا بلیط می خواهید ؟ پدر خانواده جواب داد : لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان . متصدی باجه قیمت بلیط ها را اعلام کرد . پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید : ببخشید گفتید چه قدر ؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد . ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت .

امیرحسین بازدید : 248 جمعه 08 دی 1391 نظرات (0)

چه ازدواج کرده باشید ، چه نکرده باشید ، باید این را بخوانید !

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم همسرم مشغول آماده کردن غذل بود . دست او را گرفتم و گفتم : باید چیزی را به تو بگویم . او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد . غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌ دیدم . یک دفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم . اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد ! من طلاق می‌خواستم . به آرامی موضوع را مطرح کردم .

 

به نظر نمی‌ رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد ، فقط به نرمی پرسید ، چرا ؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم . این باعث شد عصبانی شود . ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید ، تو مرد نیستی !

تعداد صفحات : 60

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظرشما امکانات ومطالب سایت ما چطوربود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 299
  • کل نظرات : 226
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 25
  • آی پی دیروز : 29
  • بازدید امروز : 47
  • باردید دیروز : 34
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 229
  • بازدید ماه : 2,711
  • بازدید سال : 33,536
  • بازدید کلی : 327,482
  • کدهای اختصاصی