loading...
دانستنی ها
امیرحسین بازدید : 494 سه شنبه 30 آبان 1391 نظرات (2)

داستانک؛ مردی متفاوت!

  برترین ها: آیا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنیده اید؟ می دانید او چگونه یک امپراتوری بزرگ که او را میلیونر کرد، بنا نهاد و عادت های غذایی ملتی را تغییر داد؟!

زمانی که شروع به فعالیت کرد، مرد بازنشسته ای بود که فقط طرز سرخ کردن مرغ (کنتاکی) را می دانست، همین و بس! نه سازمانی داشت و نه چیز دیگر.

 



وقتی اولین چک تأمین اجتماعی (کمک هزینه زندگی) را گرفت، به این فکر افتاد که شاید بتواند از طریق فروش دستورالعمل سرخ کردن مرغ، پولی به دست بیاورد.

بسیاری از مردم هستند که فکرها و ایده های جالبی دارند، اما سرهنگ ساندرس با دیگران فرق داشت! او فردی بود که فقط درباره انجام کارها فکر نمی کرد، بلکه دست به عمل هم می زد. او به راه افتاد و هر دری را زد. به هر رستورانی که می رسید با صاحب رستوران درباره فکرش حرف می زد و می گفت:

" من یک دستورالعمل عالی برای سرخ کردن جوجه در اختیار دارم و فکر می کنم اگر از آن استفاده کنید، میزان فروش شما بالاتر خواهد رفت و می خواهم که درصدی از این افزایش فروش را به من بدهید. "

البته خیلی ها به او خندیدند و گفتند: راهت را بگیر و برو.

 
داستانک؛ مردی متفاوت!
 
امیرحسین بازدید : 508 دوشنبه 29 آبان 1391 نظرات (2)

قطره آب


 

قطره آب قطره آب از آسمان پایین آمد ، ناگهان دید که در دریا است و پیش بقیه ی قطره های دریا ، زندگی می کند و دید که شور شده است. او می خواست به بالا برود تا به خورشید بگوید که مرا با بقیه ، ابر کن؛ اما نمی توانست به بالا برود و حرفش را به خورشید بگوید . قطره ی آب وقتی می خواست فکر کند، یک جا می نشست و دستش را به چانه می زد و فکر می کرد .او همین کار را هم کرد و پس از چند دقیقه با فریاد بلندی گفت : فهمیدم . او پیش آقای نهنگ رفت و گفت : لطفا مرا بخورید و با سوراخ بالای سرتان به بالا پرتاب کنید . نهنگ گفت : نه من این کار را نمی کنم، حتی اگر صد ماهی هم به من بدهی. با کلمه ی ماهی جرقه ای در ذهن ِ قطره آب زد . او با خود اندیشید که باید وقتی نهنگ می خواهد ماهی بگیرد، من هم بین ماهی ها بروم، تا نهنگ بدون این که بخواهد، من را در دهان خود برده و آب اضافی را همراه با خودم بالا بریزد . پس قطره بین ماهی ها رفت و وقتی که نهنگ خواست ماهی ها را بگیرد، او هم در دهان بزرگ نهنگ رفت و سپس نهنگ پس از خوردن ماهی ها آب های اضافی را از طریق سواراخ خیلی بزرگ بالای سرش بالا ریخت و قطره آب هم با بقیه به بالا رفت ، در همان موقع چشم قطره آب به خورشید افتاد و از او تقاضا کرد که او را تبدیل به ابر کند ، خورشید گفت : امروز زیاد ابر درست کرده ام و حالا باید غروب کنم . فردا وقتی که طلوع کردم، تو همین جا به سطح آب بیا تا تو را ابر کنم .

امیرحسین بازدید : 10040 جمعه 26 آبان 1391 نظرات (14)

سخنان بزرگان ، جملات حکیمانه و پند های زیبا 


کسی که عبادت های خالصانه خود را به سوی خدا فرستد، پروردگار بزرگ برترین مصلحت را به سویش فرو خواهد فرستاد . حضرت زهرا سلام الله علیها



هر چه بزرگتر باشی تنهاتر هستی . حکیم ارد بزرگ



یگانه راه برای افزودن خوشبختی بر روی زمین آن است که تقسیمش کنیم . پول شرر



برای اینکه بشر بتواند در دنیا خوشبخت زندگی کند باید از قسمتی از توقعات خود بکاهد. شامفور



درون ما میدان جنگ و ستیز نیست بجای آنکه خود را سرزنش کنیم خویشتن خویش را بستاییم . حکیم ارد بزرگ



خالی بودن دل از کینه و حسادت، از خوشبختی بنده است . حضرت امام علی (علیه السلام)



خوشبختی وجود ندارد و ما خوشبخت نیستیم ، اما می توانیم این حق را به خود دهیم که در آرزوی آن باشیم . آنتوان چخوف



تمام چیزى که خدا از بشر مى خواهد یک قلب آرام است . میستر اکهارت

امیرحسین بازدید : 1535 جمعه 26 آبان 1391 نظرات (1)

حکایتی بسیار زیبا از کلیله و دمنه

 

کلیله و دمنه, حکایات کلیله و دمنه, کلیله و دمنه داستانهای


حکایتی بسیار زیبا از کلیله و دمنه درباره زود قضاوت کردن

دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ."

امیرحسین بازدید : 428 پنجشنبه 25 آبان 1391 نظرات (8)

حکایت لقمان ومیوه ها

حکایت لقمان, حکایت لقمان و میوه ها, حکایتهای لقمان
روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه.

 

روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند.

گفتند: میوه ها را لقمان خورده است.

تعداد صفحات : 60

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظرشما امکانات ومطالب سایت ما چطوربود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 299
  • کل نظرات : 226
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 29
  • بازدید امروز : 66
  • باردید دیروز : 34
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 248
  • بازدید ماه : 2,730
  • بازدید سال : 33,555
  • بازدید کلی : 327,501
  • کدهای اختصاصی