loading...
دانستنی ها
امیرحسین بازدید : 184 چهارشنبه 29 آذر 1391 نظرات (0)

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود،با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده.یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:


پدر عزیزم
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم، من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی رویارویی با مادر و تو رو بگیرم، من احساسات واقعی رو با ماریا پیدا کردم، او واقعا معرکه است، اما می دانستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش، لباسهای تنگ موتورسواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره، این فقط یه احسسات نیست...

امیرحسین بازدید : 167 چهارشنبه 29 آذر 1391 نظرات (0)

بعد از خوردن غذا مرد بسیار ثروتمند 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد.پیشخدمت ناراحت شد

مرد ثروتمند متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت گفت : من متعجب شدم...

 

بخاطر اینکه در میز کناری پسرش شما 50 دلار به من انعام داد در 

درحالی که شما که پدر او هستید و یکی از پولدار ترین مردان جهان هستید فقط 5دلار انعام می دهید !

 

مرد ثروتمند خندید و جواب معنا داری گفت :

 

او پسر یکی از پولدار ترین مردان روی زمین است در حالیکه من پسر یک نجار ساده ام.

امیرحسین بازدید : 370 چهارشنبه 29 آذر 1391 نظرات (0)

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد....

امیرحسین بازدید : 244 چهارشنبه 29 آذر 1391 نظرات (0)

ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامهاي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت

را باز کرد و نامه ي داخل آن راخواند:

« اميلي عزيز،
عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا
»

امیرحسین بازدید : 277 چهارشنبه 29 آذر 1391 نظرات (1)

روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد....

 که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

تعداد صفحات : 60

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظرشما امکانات ومطالب سایت ما چطوربود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 299
  • کل نظرات : 226
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 29
  • بازدید امروز : 75
  • باردید دیروز : 34
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 257
  • بازدید ماه : 2,739
  • بازدید سال : 33,564
  • بازدید کلی : 327,510
  • کدهای اختصاصی