loading...
دانستنی ها
امیرحسین بازدید : 242 پنجشنبه 07 دی 1391 نظرات (0)

یک لیوان شیر

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست می آورد ، یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد . او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت . در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد ، تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند .
با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را به رویش گشود ، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست .

دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است . برایش یک لیوان شیر بسیار بزرﮒ آورد .

پسر شیر را سر کشیده و آهسته گفت : چقدر باید به شما بپردازم ؟
دختر جوان گفت : هیچ . ” مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم . ”

امیرحسین بازدید : 319 پنجشنبه 07 دی 1391 نظرات (0)

 ارزش یک انسان

سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود ، از افراد حاضر در سمینار پرسید : چه کسی این ۲۰ دلار را می‌خواهد !؟ دست‌ ها همه بالا رفت ، او گفت : قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم ؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم .

 

سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید : هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد !؟ دست‌ ها همچنان بالا بود . . .

امیرحسین بازدید : 230 پنجشنبه 07 دی 1391 نظرات (0)

 مسافران قطار

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ ۲۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ . ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ ۲۵ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ . ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ، ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ! ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ . ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ، ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ، ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ، ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ . ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ، ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ ، ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ . ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ ؟

امیرحسین بازدید : 171 پنجشنبه 07 دی 1391 نظرات (0)

داستان وجود خدا


مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت . در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت . آنها به موضوع « خدا » رسیدند ؛ آرایشگر گفت : “ من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد ! ”
مشتری پرسید : “ چرا ؟ ”
آرایشگر گفت : “ کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد . اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند ؟ بچه‌های بی‌ سرپرست پیدا می‌شدند ؟ این همه درد و رنج وجود داشت ؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد . ”
مشتری لحظه ای فکر کرد ، اما جوابی نداد ؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند . . .
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت . در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده . . .
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت : “ به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند . ”
آرایشگر با تعجب گفت : “چرا چنین حرفی می زنی ؟ من این‌جا هستم ، همین الان موهای تو را کوتاه کردم ! ”
مشتری با اعتراض گفت : “ نه ! آرایشگرها وجود ندارند ؛ چون اگر وجود داشتند ، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است ، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد . ”
آرایشگر گفت : “ نه بابا ؛ آرایشگرها وجود دارند ، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند . ”
مشتری تایید کر د: “ دقیقاً ! نکته همین است . خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند . برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد . ”

امیرحسین بازدید : 253 پنجشنبه 07 دی 1391 نظرات (0)

 حمام رفتن بهلول

روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه نکشیدند . با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد !
کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند ، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند .
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت . این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند . ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران ، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد . خدمتکاران حمامی متغیر گردیده پرسیدند : سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟
بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید !!

تعداد صفحات : 60

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظرشما امکانات ومطالب سایت ما چطوربود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 299
  • کل نظرات : 226
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 29
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 34
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 219
  • بازدید ماه : 2,701
  • بازدید سال : 33,526
  • بازدید کلی : 327,472
  • کدهای اختصاصی