loading...
دانستنی ها
امیرحسین بازدید : 329 یکشنبه 26 آذر 1391 نظرات (2)

زود قضاوت نكنید!

 

     مسئولان یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..

     مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید، ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. آیا نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

     وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید، متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟  زود قضاوت کردید؟

   مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

     وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید، فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سال هاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟

    مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

    وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سال هاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست، در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قراردارد؟  زود قضاوت کردید؟

     مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود، گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاریدارید ...

    وکیل: خوب. حالا وقتی من به این ها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چطور انتظار داریدبه خیریه شما کمک کنم؟

     باز هم زود قضاوت کردید!!!!!؟؟؟؟

امیرحسین بازدید : 199 شنبه 25 آذر 1391 نظرات (0)

خداوند از انسان چه می خواهد؟!...

 

شبی از شب ها، شاگردی در حال عبادت و تضرع  وگریه و زاری بود.در همین حال مدتی گذشت. ناگهان استاد خود را،  بالای سرش دید، که  با تعجب و حیرت؛  او را،  نظاره می کند !استاد پرسید : 

 برای چه این همه  ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟شاگرد گفت : 

  برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و  برخورداری از لطف خداوند!استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟شاگرد گفت : با کمال میل؛استاد. استاد گفت : اگر مرغی را، پرورش دهی ، هدف تو  از  پرورشِ آن چیست؟شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آن که از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخم ها، برایم مهم تر و  با ارزش تر ، خواهند بود!استاد گفت : 

  پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی. تلاش کن تا آن قدر  برای انسان ها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی ، تا  مقام و لیاقتِ  توجه، لطف و  رحمتِ  او را، به دست آوری .خداوند از  تو  گریه و  زاری نمی خواهد!او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و  با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد نه ابراز ناراحتی و گریه و زاری را .

امیرحسین بازدید : 456 پنجشنبه 23 آذر 1391 نظرات (1)

هدف شما از زندگی



روزی یكی از دانشمندان از اسكندر پرسید: هدف شما در زندگی چیست ؟
اسكندر گفت: می خواهم روم را فتح كنم .
پرسید: خب بعد ؛
اسكندر گفت :بعد می خواهم سرزمین های اطراف را فتح كنم .
پرسید: خب بعد ؛
اسكندر گفت: بعد می خواهم دنیا را فتح كنم .
پرسید: خب بعد ؛
اسكندر گفت :بعد می خواهم روی صندلی ام بنشینم و با خیال راحت استراحت كنم .
دانشمند گفت :خب، چرا الان قبل از این همه خون ریزی این كار را نمی كنی؟!

امیرحسین بازدید : 345 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (11)

سایـه خـوشبختـی !

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

شب سرسام گرفته وحشتناکی بود ...

نمی دانم زمین چه بلایی بر سر آسمان آورده بود که آسمان آنقدر سوخته دل و ناراحت اشک می ریخت؟

تازیانه های کمر شکن باران، جان سکوت را به لب رسانیده بود ! …


سکوت ماتم زده و غمناک، زیر دست و پای باران، دست و پا می زد و فریاد می کشید و در پریشانی سینه خراش آسمان و ناله بی پناه سکوت، توفانی افسار گسیخته و گیج، به جان درخت ها افتاده بود !

متصل درخت بود که ناله می کرد ! و در واپسین ناله  یک آرزوی ناکام، می شکست.

گویی باغبانی سالخورده که گذشته های خزان زده در سوز و گداز مشتی آرزوی سرگردان،زندگی او را از دستش ربوده بودند، عمدا درخت هایی را که خودش کاشته بود، می شکافت،تا در پوسیدگی ریشه یکی از آن ها، جوانی گمشده اش را پیدا کند.


امیرحسین بازدید : 232 یکشنبه 19 آذر 1391 نظرات (5)
 
شاهین قدرشناس
 
 

به نام خدا

روزی روزگاری مرد کشاورزی در مزرعه مشغول آبیاری بود. در همان وقت شاهین زیبایی که برای شکار یک خرگوش به زمین نزدیک شده بود، در دامی افتاد که مرد کشاورز برای به دام انداختن  یک گراز وحشی که هر شب مزرعه او را لگدمال می کرد،کار گذاشته بود.

شاهین بیچاره جیغ می کشید و می خواست  فرار کند؛ اما نمی توانست. مرد کشاورز صدای شاهین  را شنید،به  طرفش آمد و همین که پروبال زیبای او را دید، دلش به  رحم آمد و او را آزاد کرد.

شاهین آزاد شد و به آسمان پرید و با خودش گفت:

 « حالا که مرد کشاورز به من رحم کرد و از دام نجاتم داد، من هم روزی محبتش را جبران می کنم.»

 شاهین  هر روز بالای مزرعه پرواز می کرد و از آنجا مرد کشاورز را که سرگرم کار و تلاش بود،می دید.

 یک روز مرد کشاورز به دیوار شکسته ای نزدیک مزرعه اش، تکیه داد.اوکلاهش را روی صورتش گذاشت و چشمانش را بست تا کمی استراحت کند. شاهین با چشمان تیزبینش متوجه شکافی در دیوار شد و فهمید که آن دیوار به  زودی خراب می شود و روی مرد کشاورز می افتد. به فکر افتاد تا مرد کشاورز را از خطر آگاه کند. او با سروصدا به  طرف مرد آمد و کلاه او را با چنگال هایش گرفت و چندین متر دورتر انداخت.مردکشاورز از جا برخاست وبه سوی کلاهش دوید.ناگهان  از دیوار صدایی برخاست.کشاورز برگشت  و پشت  سرش را نگاه کرد. دیوار پشت سرش خراب شده بود.کشاورز فهمید  که شاهین  برای جبران لطف او این کار را کرده و با برداشتن کلاه،او را از دیوار دور کرده است. خدا را شکر کرد و گفت:

 «خدایا من  به چشم خودم دیدم که لطف و مهربانی و کمک  به دیگران هرگز بی پاداش نمی ماند.از تو که شاهین  را برای کمک به من  فرستادی سپاسگزارم و تو را شکر می کنم.»

تعداد صفحات : 60

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظرشما امکانات ومطالب سایت ما چطوربود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 299
  • کل نظرات : 226
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 29
  • بازدید امروز : 36
  • باردید دیروز : 34
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 218
  • بازدید ماه : 2,700
  • بازدید سال : 33,525
  • بازدید کلی : 327,471
  • کدهای اختصاصی