loading...
دانستنی ها
امیرحسین بازدید : 202 جمعه 28 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

لطفا به وبلاگ ما امتیاز بدهید اینجا کلیک کنید Top Blog

این متن برای موفقیت شما تهیه شده است
 
این متن توسط مؤسسه  آنتونی رابینز برای موفقیت شما تهیه شده است و تا به حال ده بار در سرتاسر جهان توزیع گردیده است و بدون شک یکی از بهترین متون موفقیتی است که دریافت می کنید.

 ۱ - به مردم بیش از آنچه انتظار دارند ،بدهید و این کار را با شادمانی انجام دهید.

 ۲ - با مرد یا زنی ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید. برای این که وقتی پیرتر می شوید، مهارت های مکالمه ای مثل دیگر مهارت ها خیلی مهم می شوند.

 ۳ - همه  آنچه را که می شنوید، باور نکنید، همه  آنچه را که دارید، خرج نکنید و یا همان قدر که می خواهید، نخوابید.

 ۴ - وقتی می گویید: دوستت دارم. منظورتان همین باشد.
 ۵ - وقتی می گویید :متاسفم. به چشمان شخص مقابل نگاه کنید.
 ۶ - به عشق در اولین نگاه باور داشته باشید .
 ۷ - هیچ وقت به رؤیاهای کسی نخندید.
 ۸ - مردمی که رؤیا ندارند، هیچ چیز ندارند.
 ۹ - عمیقاً و با احساس عشق بورزید.
 ۱۰- ممکن است آسیب ببینید، ولی این تنها راهی است که به طور کامل زندگی می کنید.
 ۱۱ - در اختلافات منصفانه بجنگید و از کسی هم نام نبرید.
 ۱۲ - مردم را از طریق خویشاوندانشان داوری نکنید.
 ۱۳ - آرام صحبت کنید، ولی سریع فکر کنید.
 ۱۴ - وقتی کسی از شما سوالی می پرسد که نمی خواهید پاسخ دهید، لبخندی بزنید و بگویید :چرا می خواهی این را بدانی؟
 ۱۵ - به خاطر داشته باشید که عشق بزرگ و موفقیت های بزرگ مستلزم ریسک های بزرگ هستند.
 ۱۶ - وقتی کسی عطسه می کند، به او بگویید :عافیت باشد .
 ۱۷ - وقتی چیزی را از دست می دهید، درس گرفتن از آن را از دست ندهید.
 ۱۸ - این سه نکته را به یاد داشته باشید: احترام به خود، احترام به دیگران و مسئولیت همه کارهایتان را پذیرفتن.
 ۱۹ - اجازه ندهید یک اختلاف کوچک به دوستی بزرگتان صدمه بزند.
 ۲۰ - وقتی متوجه می شوید که اشتباهی مرتکب شده اید، فوراً برای اصلاح آن اقدام کنید.
 ۲۱ - وقتی تلفن را بر می دارید، لبخند بزنید، کسی که تلفن کرده آن را در صدای شما می شنود.
 ۲۲ - زمانی را برای تنها بودن اختصاص دهید.
 ۲۳ - یک دوست واقعی کسی است که دست شما را بگیرد و قلب شما را لمس کند.
امیرحسین بازدید : 778 جمعه 28 اردیبهشت 1403 نظرات (0)


راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد:
 « پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!
راهب به آرامی گفت:« خشم تو نشانه ای از جهنم است.»
سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
آنگاه راهب گفت:« این هم نشانه بهشت!»

نکته ها:
پیامبراکرم(ص)فرمودند:
اهل بهشت را چهار نشانه است؛
روی ملیح
زبان فصیح
دست سخی
قلب رحیم
و اهل جهنّم را نیز چهار نشانه است؛
روی عبوس
زبان بدگو
دست بخیل
قلب سخت


امیرحسین بازدید : 237 جمعه 28 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

لطفا به وبلاگ ما امتیاز بدهید اینجا کلیک کنید Top Blog

من که می دانم ...

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف كرد و آسیب دید. عابرانی كه رد می ‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان كردند. سپس به او گفتند: 

  “باید ازشما عكسبرداری بشود تا جایی از بدنت آسیب و شكستگی ندیده باشد.

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عكسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پاسخ داد : 

  زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می ‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی ‌خواهم دیر شود.

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد. حتی مرا هم نمی‌شناسد.

پرستار با حیرت گفت: وقتی كه نمی ‌داند شما چه كسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می ‌روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:

اما من كه می ‌دانم او چه كسی است.


امیرحسین بازدید : 279 جمعه 28 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

لطفا به وبلاگ ما امتیاز بدهید اینجا کلیک کنید Top Blog

هرچه خدابخواهد
سال های بسیار دور پادشاهی زندگی می کرد که وزیری داشت
.
وزیر همواره می گفت: كسی كه به خدا توكل كند ،هر اتفاقی که برایش رخ می دهد، به صلاح اوست.
 
روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد؛ اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید. وزیر که در آنجا بود، گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ می دهد، در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود، راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود، به محل سکونت قبیله ای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،
زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند، خوشحال شدند؛ زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آن هاست!!!
آن ها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند،
اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه می توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید؟ در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد. پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از این که می گفتی هر چه رخ می دهد، به صلاح شماست، چه  بوده؛ زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیم نجات یابد؛ اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی! این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز! مگر نمی بینید،اگر من به زندان نمی افتادم، مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم .در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند، مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می کردند، بنابراین می بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!

ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ می دهد، خواست خداوند است   
 
تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است؛ اما همیشه به سود ما می باشد .( پائولوکوئیلو)


امیرحسین بازدید : 199 جمعه 28 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

لطفا به وبلاگ ما امتیاز بدهید اینجا کلیک کنید Top Blog

خر و مقام بلند!!    

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را به طرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت: 

  لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد، هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.


تعداد صفحات : 60

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظرشما امکانات ومطالب سایت ما چطوربود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 299
  • کل نظرات : 226
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 19
  • آی پی دیروز : 29
  • بازدید امروز : 28
  • باردید دیروز : 34
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 210
  • بازدید ماه : 2,692
  • بازدید سال : 33,517
  • بازدید کلی : 327,463
  • کدهای اختصاصی