loading...
دانستنی ها
امیرحسین بازدید : 508 پنجشنبه 30 آذر 1391 نظرات (0)

هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته‌ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند. ناپلئون به طور اتفاقی از سواران خود جدا می‌افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می‌گیرند و در خیابان‌های پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می‌پردازند. ناپلئون که جان خود را در خطر می‌بیند پا به فرار می‌گذارد و سر انجام در کوچه‌ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی می‌شود. او با مشاهده‌ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس‌های بریده بریده فریاد می‌زند: "کمکم کن، جانم را نجات بده کجا می‌توانم پنهان شوم؟"

امیرحسین بازدید : 210 پنجشنبه 30 آذر 1391 نظرات (0)

روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.

امیرحسین بازدید : 193 پنجشنبه 30 آذر 1391 نظرات (0)

دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."

امیرحسین بازدید : 186 پنجشنبه 30 آذر 1391 نظرات (0)

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»
ماکس جواب می دهد: «چرا از کشیش نمی پرسی؟»

جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.»

امیرحسین بازدید : 194 پنجشنبه 30 آذر 1391 نظرات (0)

مردي قوي هيکل در چوب بري استخدام شد و تصميم گرفت خوب کار کند. روز اول در جنگل، ۱۸ درخت را قطع کرد. رئيسش به او تبريک گفت و او را به ادامه کار تشويق کرد. روز بعد با انگيزه بيشتري کار کرد، ولي ۱۵ درخت قطع کرد. روز سوم بيشتر کار کرد، اما فقط ۱۰ درخت بريد. به نظرش آمد که ضعيف شده است.
نزد رئيسش رفت و عذر خواست و گفت: نمي دانم چرا هر چه بيشتر تلاش مي کنم، درخت کمتري مي برم
رئيس پرسيد: آخرين بار کي تبرت را تيز کردي؟
او گفت: براي اين کار وقت نداشتم. تمام مدت مشغول بريدن درختان بودم.

تعداد صفحات : 60

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظرشما امکانات ومطالب سایت ما چطوربود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 299
  • کل نظرات : 226
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 44
  • آی پی دیروز : 29
  • بازدید امروز : 102
  • باردید دیروز : 34
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 284
  • بازدید ماه : 2,766
  • بازدید سال : 33,591
  • بازدید کلی : 327,537
  • کدهای اختصاصی