loading...
دانستنی ها
امیرحسین بازدید : 227 سه شنبه 05 دی 1391 نظرات (0)

یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلیش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است. با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد.

مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانم؟"

زن سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاه پوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"

مهماندار گفت: "خانم! لطفاً آرام باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه."

شک

امیرحسین بازدید : 186 سه شنبه 05 دی 1391 نظرات (0)

مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده، شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد.براي همين تمام روز او را زير نظر گرفت.

 متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند پچ پچ مي كند و....

امیرحسین بازدید : 182 سه شنبه 05 دی 1391 نظرات (0)

لقمان حکیم رضى الله عنه پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنویس . شبانگاه همه آنچه را که نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزه‏ ات را بگشا و طعام خور .

شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند . دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد .

امیرحسین بازدید : 203 دوشنبه 04 دی 1391 نظرات (0)

روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.

 

پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید.

امیرحسین بازدید : 473 دوشنبه 04 دی 1391 نظرات (0)

پیرزن گفت:آخه مادر روش نوشته 1000 تومان تو چرا 1500میگی ؟ دیروزم یه پفک 500 تومنی رو 700 تومن به نوه م فروختی.

گفتم حاج خانوم همینه که هست میخوای بخواه نمیخوای بذار سرجاش بیخودی سر درد نده.

دوباره گفت : خدارو خوش نمیاد مردمو اینطور اذیت میکنی و ازشون سوء استفاده می کنی .خدا قهرش میگیره.

گفتم خرج بالاست.پول آب ،پول برق،پول گاز، هزارتا کوفت و مرض .

بالاخره از روی ناچاری 1500 تومان داد و جنسشو برداشت و رفت.

من تنها مغازه اون محله بودمو تا مغازه بعدی حدود 500 متر فاصله بود.اهل محل مجبور بودن از من خرید کنن.واسه همین هر طور که دوست داشتم جنسامو می فرختم.هر چقدر دوست داشتم روشون میکشیدم. بعضی وقتا، ترازو رو دستکاری میکردم تا جنس و بیشتر از وزن واقعیش نشون بده.جنس نو و کهنه رو با هم مخلوط می کردم و به قیمت جنس نو بلکه بیشتر می فروختم.قربونش برم نظارت هم که نبود .خلاصه هر کاری دوست داشتم می کردم غافل از اینکه....

تعداد صفحات : 60

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظرشما امکانات ومطالب سایت ما چطوربود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 299
  • کل نظرات : 226
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 41
  • آی پی دیروز : 29
  • بازدید امروز : 85
  • باردید دیروز : 34
  • گوگل امروز : 8
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 267
  • بازدید ماه : 2,749
  • بازدید سال : 33,574
  • بازدید کلی : 327,520
  • کدهای اختصاصی