کرم شب تاب
روز قسمت بود . خدا هستی را قسمت می کرد . خدا گفت :
« چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد، شما را خواهم داد . سهمتان را از هستی طلب کنید؛ زیرا خدا بسیار بخشنده است . »
وهر که آمد چیزی خواست . یکی بالی برای پریدن ، یکی پایی برای دویدن . یکی جثه ای بزرگ خواست و دیگری چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب کرد و دیگری آسمان را .
در این میان کرم کوچکی جلو آمد و به خدا گفت :
« من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم . نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرک . نه بالی و نه پایی . نه دریا و نه آسمان . تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت به من بده . وخدا کمی نور به او داد . »
نام او کرم شب تاب شد .
خدا گفت : آن که نوری با خود دارد، بزرگ است ، حتی اگر به قدر ذره ای باشد . تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی .
...و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست ؛ زیرا از خدا جز خدا نباید خواست .
***
هزاران سال است که می تابد . روی دامن هستی می تابد . وقتی ستاره ای نیست ، چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا به کرمی کوچک بخشیده است .