نامه ای از طرف خدا
ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی سارا به خانه برگشت ، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود . فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود . او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند :
” سارا عزیزم ، عصر امروز به خانه ی تو می ایم تا تو را ملاقات کنم .
با عشق ، خدا ”
سارا همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت . با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند ؟ او که آدم مهمی نبود . در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت : من که چیزی برای پذیرایی ندارم ! پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط هزار دلار داشت ! با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید .